معنی بلندی اندام

واژه پیشنهادی

حل جدول

فرهنگ عمید

بلندی

بلند بودن: بلندی دیوار،
بلند و دراز شدن،
شدت: بلندی صدا،
[مجاز] ارزش، اهمیت: بلندی مقام،
[مجاز] خوبی، همراهی: بلندی بخت،
دراز و طولانی بودن: بلندی شب،
(اسم) مکان مرتفع: بلندی‌های البرز،
طول، ارتفاع: قد درخت به بلندی چهارمترمی‌رسید،
[قدیمی] بالاترین قسمت چیزی، اوج،

گویش مازندرانی

بلندی

بلندی – جای مرتفع

لغت نامه دهخدا

بلندی

بلندی. [ب ُ ل َ] (حامص، اِ) برآمدگی، نقیض پستی و کوتاهی. (ناظم الاطباء). برشدگی. شُموخ. عَرار. عَلاوه. عِلْو یا عُلُوّ. قُردَوه. قِنی ̍:
گشاده شود کار چون سخت بست
کدامین بلندی که نابوده پست.
ابوشکور.
همی داشتش چون یکی تازه سیب
که اندر بلندی ندیدی نشیب.
فردوسی.
جهان را بلندی و پستی توئی
ندانم چه ای هرچه هستی توئی.
فردوسی.
زایران برآرم یکی تیره خاک
بلندی ندانند باز از مغاک.
فردوسی.
بدرد دل و مغزشان از نهیب
بلندی ندانند باز از نشیب.
فردوسی.
زمین را بلندی نبد جایگاه
یکی مرکزی تیره بود و سیاه.
فردوسی.
تا در بر هر پستی پیوسته بلندیست
تا درپس هر لیلی آینده نهاریست.
فرخی.
هَدهَده؛ فرود آوردن چیزی را از بلندی به پستی. (از منتهی الارب). || علو. بالایی. (فرهنگ فارسی معین). رفعت. (آنندراج) (غیاث):
آفتابی بدان بلندی را
لکه ٔ ابرناپدید کند.
سعدی.
- بلندی همت، بلندهمتی. دارای همت بلند بودن: نوع سیم از انواع تحت جنس شجاعت، بلندی همت است. و آن عبارتست از آنکه نفس را در طلب جمیل سعادت و شقاوت این جهانی در چشم نیاید و بدان استبشار و ضجرت نماید تا بحدی که از هول مرگ نیز باک ندارد. (نفائس الفنون، حکمت عملی). || درازی. (غیاث) (آنندراج). طول. (فرهنگ فارسی معین):
هرگزبود آدمی بدین زیبایی
یا سرو بدین بلندی و رعنایی.
سعدی.
- امثال:
بلندی شمشیر چه باید گامی پیش نه، یونانیان می نویسند که جوانی از مردم اسپارطه از کوتاهی شمشیر خویش شکایت میکرد، مادر گفت از صف گامی پیش نه. لیکن ظاهراً این مثل در ایران نیز متداول بوده و عامیان امروز گویند: بلندی قداره بی فایده است یک قدم جلو. (از امثال و حکم دهخدا). و رجوع به روزنامه ٔ فکر آزاد شماره ٔ 40 سال اول شود.
- بلندی روز؛ فراخی آن. وقت نیمروز: شدّالنهار؛ وقت ارتفاع نهار و بلندی روز. (منتهی الارب). || ارتفاع. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). شَرَف. سَمک: هریکی را [از هرمان مصر] چهارصد ارش دراز است اندر چهارصد ارش پهنا اندر چهارصد ارش بلندی. (حدود العالم). || بزرگی و افراختگی. (ناظم الاطباء). بزرگی و عظمت. (فرهنگ فارسی معین). ذِکر. رِفعه. سَناء. علاء. عُلوّ. عُلی ̍. فُخَیمه. مَسعاه. مَعلاه:
بزرگی و فیروزی و فرهی
بلندی و دیهیم شاهنشهی.
فردوسی.
بدین بارگاهش بلندی بود
بر موبدان ارجمندی بود.
فردوسی.
فروغ و بلندی نجوید ز کس
دل افروز رخشنده اویست و بس.
فردوسی.
رخ مرد را تیره دارد دروغ
بلندیش هرگز نگیرد فروغ.
فردوسی.
گر وصل توام دهد بلندی
هجران تو آردم به پستی.
خاقانی.
ببینیم کز ما بلندی کراست
درین کار فیروزمندی کراست.
نظامی.
بلندیت باید تواضع گزین
که آن بام را نیست سلّم جز این.
سعدی.
بلندی به ناموس و گفتار نیست
بلندی به دعوی و پندار نیست.
سعدی.
بگردن فتد سرکش تندخوی
بلندیت باید بلندی مجوی.
سعدی.
کَساء؛ بلندی مرتبه. (منتهی الارب).
- بلندی دادن، عظمت دادن. پایگاه رفیع بخشیدن. به مقام عالی رسانیدن:
بلندی تو دادی تو ده زور و فر
که خواهم از او باز خون پدر.
فردوسی.
دوستان و دشمنانش را بلندی داد چرخ
دوستانش را ز بخت و دشمنانش را ز دار.
امیرمعزی (از آنندراج).
- بلندی منش، طبع بلند داشتن:
زن و مرد را از بلندی منش
سزد گر برآید سر از سرزنش.
فردوسی.
|| کبر و غرور:
بدان تا ز فرزند من بگذری
بلندی گزینی و گندآوری.
فردوسی.
ز فرمان اگر یک زمان بگذری
بلندی گزینی و گندآوری.
فردوسی.
|| قوت در آواز. جهر در صوت. جهری. جهوری بودن صوت. (یادداشت مرحوم دهخدا). جِرم.
- بلندی دادن سخن، شیوا کردن آن. فصیح و بلیغ ادا کردن آن:
به فرخ فالی و فیروزمندی
سخن را دادم از دولت بلندی.
نظامی.
- بلندی دادن ناله، به آوای بلند نالیدن. ناله سر دادن. زار نالیدن. به آوای بلند گریستن:
گر نیاید آن کمان ابروی من مانند تیر
صد بلندی میدهم هر ناله ٔ آهسته را.
علی خراسانی (از آنندراج).
|| (اِ) جای بلند. مکان مرتفع. جای رفیع. (یادداشت مرحوم دهخدا). پشته. فراز. أمت. أوج. رابیه. رَباءه. رباوه [رَ / رِ / رُ وَ]. رَبْو (رِبْو، رُبْو). صعود. قنوع. مَشرف. مَشرفه: این ملک بر سر بلندی نشسته بود با تنی چند از خاصگان خویش. (نوروزنامه).
چو سیلاب ریزان که در کوهسار
نگیرد همی بر بلندی قرار.
سعدی.
اِرتباء، استعلاء؛ بر بلندی برآمدن. (منتهی الارب). اَعراف، بلندیها میان بهشت و دوزخ. (ترجمان القرآن جرجانی). خُطمه؛ بلندی کوه. (منتهی الارب). سَرکوب، بلندییی که بر قلعه ها و خانه ها مشرف بود. (از برهان). || قله. (ناظم الاطباء). بالا. سر:
به یک دست ایوان یکی طاق دید
ز دیده بلندی او ناپدید.
فردوسی.
به کوه رهو برگرفتند راه
چه کوهی بلندیش بر چرخ ماه.
اسدی.
- بلندی طاق، در اصطلاح معماری و ساختمان، خیز. (از فرهنگ فارسی معین). مرتفعترین قسمت طاق که مشابه قله است در کوه.

بلندی. [ب ُ ل َ دا] (ع اِ) پهنا. (منتهی الارب). عریض و پهن. (اقرب الموارد).


اندام

اندام. [اَ] (اِ) بدن. (برهان قاطع) (سروری) (هفت قلزم). بدن و تن. (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). بمجاز تمام بدن بلکه مطلق جسم را گویند لهذا اندام گل، اندام کوه و اندام آفتاب هم آمده. (غیاث اللغات) (از آنندراج). تن. بدن. جسم. کالبد. (فرهنگ فارسی معین). هندام. شلو. شلا. طن. عرض. قمه. (منتهی الارب). وجود. پیکر. قالب. صورت. (یادداشت مؤلف). و بلورین اندام، گل اندام، سیم اندام، بهاراندام، تنگ اندام، خوش اندام و سمن اندام از مرکبات آن است. (از آنندراج):
سبک پیرزن سوی خانه دوید
برهنه بر اندام او درمخید.
بوشکور.
اندام دشمنان تو از تیر ناوکی
مانند سوک خوشه ٔ جو باد آژده.
شاکر بخاری (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
برافتاد لرزه برا ندام اوی
چو دیدش همه کار با کام اوی.
فردوسی.
که در چرم خر نازک اندام تو
همی بگسلد خواب و آرام تو.
فردوسی.
ببالا دراز وبه اندام خشک
بگرد سرش جعد مویی چو مشک.
فردوسی.
همی گفت چندی زآرام اوی
ز بالا وپهنا و اندام اوی.
فردوسی.
همچون رطب اندام و چو روغنش سرین
همچون شبه زلفگان و چون دنبه الست.
عسجدی (از لغت نامه ٔ اسدی ص 47).
دانی که جز اینجای هست جایش
روحی که مجرد شده است از اندام.
ناصرخسرو.
بزمین عراق دوا نزده قلم است هریکی را قد واندام و تراشی دیگر و هریکی را به بزرگی از خطاطان بازخوانند. (نوروزنامه چ اوستا ص 94).
شکرش در دهان نهدو آنگه
ببرد پاره ای ز اندامش.
خاقانی.
قد چو قدح خم دهید پس همه درخم جهید
پیش که بیرون جهد آتش از اندام صبح.
خاقانی.
ز پری شکم اندام مار بگشاید.
ظهیر.
به آب اندام را تأدیب کردند
نیایشخانه را ترتیب کردند.
نظامی.
بی تو نشاطیش در اندام نی
در ارمش یک نفس آرام نی.
نظامی.
درآمد کار اندامش بسستی
ببیماری کشید از تندرستی.
نظامی.
ز رنج راه بود اندام خسته
غبار از پای تا سر بر نشسته.
نظامی.
بشکافته است پوست بر اندام من چو نار
از بسکه من بدانه ٔ لعلش بیاکنم.
کمال.
اندام تو خود حریر چینی است
دیگر چه کنی قبای اطلس.
سعدی.
سنجاب در بر میکنم یک لحظه بی اندام او
چون خارپشتم گوییا سوزن در اعضا میرود.
سعدی.
خشک شد اندام گل از رنج باد
باد در اندام کسی را مباد.
امیرخسرو.
آن کز نهیب خنجرش اندام آفتاب
پیوسته می جهد چو دل برق در یمن.
سلمان (از آنندراج).
خال، نقطه ٔ سیاه که بر اندام باشد. قفیخه؛ اندام پرگوشت. عرض، بوی اندام خوش یا ناخوش. هرض، گر خشک که بر اندام برآید از حرارت. (منتهی الارب).
- اندام شکنج، تشنج. (یادداشت مؤلف): و (فوتنج) آن اندام شکنج را که با... بود سود دارد. (الابنیه عن حقایق الادویه).
- آکنده اندام، فربه: مورم، مرد آکنده اندام. (منتهی الارب).
- پیس اندام، مبروص. و رجوع به پیس اندام شود.
- ریزه اندام، آنکه تنش ریزه و کوچک باشد: عل، مرد ریزه اندام. (منتهی الارب).
- سپیداندام، آنکه اندامش سفید باشد:
بیاض روز درآید چو از دواج سیاه
برهنه بازنشیند یکی سپیداندام.
سعدی.
- سست اندام، وغب. موثوخ: موثخ، مرد سست اندام، (منتهی الارب).
- سمن اندام، آنکه اندامش چون گل سمن (یاسمن) نازک و لطیف باشد:
شوخی شکرالفاظ و مهی سیم بناگوش
سروی سمن اندام و بتی حورسرشتی.
سعدی.
- سیم اندام، آنکه اندام وی سفیدو تابان باشد. (فرهنگ فارسی معین):
جایی که سرو بوستان با پای چوبین می چمد
ما نیز در رقص آوریم آن سرو سیم اندام را.
سعدی.
اگر برقص درآیی تو سرو سیم اندام
نظاره کن که چه مستی کنند و جانبازی.
سعدی.
بگریه گفتمش ای سروقد سیم اندام
اگرچه سرو نباشد بر او گل سوری.
سعدی.
گرم بازآمدی محبوب سیم اندام سنگین دل
گل از خارم برآوردی و خار از پاو پا از گل.
سعدی.
- ضعیف اندام، ناتوان. لاغر: ملک در هیأت او نظر کرد شخصی دید سیه فام، ضعیف اندام. (گلستان سعدی).
- عرض اندام، خودنمایی. (از فرهنگ فارسی معین).
- عرض اندام کردن، خودنمایی کردن.
- گل اندام، آنکه اندامش در نازکی و زیبایی و لطافت بگل ماند:
در خواب گزیده لب شیرین گل اندام
از خواب نباشد مگر انگشت گزیده.
سعدی.
گل را مبرید پیش من نام
با عشق وجود آن گل اندام.
سعدی.
و رجوع به گل اندام در حرف «گ » شود.
- لرزه بر اندام افتادن. کنایه از سخت هراسیدن. متوحش شدن. ترسیدن: گریه و زاری آغاز نهاد و لرزه بر اندامش افتاد. (گلستان).
عکس تیغ تو اگر کوه ببیند برعکس
کوه را لرزه از آن بیم فتد بر اندام.
سلمان (از آنندراج).
و رجوع به لرزه شود.
- نازک اندام، آنکه تنش نازک و لطیف و نرم باشد:
نازک اندام سرخوشی میکرد
بدلگامی و سرکشی میکرد.
سعدی (هزلیات).
چندانکه خوب ولطیف و نازک اندامند درشتی و سختی کنند. (گلستان).
- نرم اندام، آنکه بدنش نرم باشد: غرل، مرد فروهشته و نرم اندام. (منتهی الارب).
|| عضو. (السامی) (سروری) (رشیدی) (مهذب الاسماء) (دهار) (انجمن آرا) (منتهی الارب). عضو آدمی. (برهان قاطع) (هفت قلزم). مطلق عضو ظاهری. (غیاث اللغات). مطلق عضو ظاهری آدمی و اگر چه اعضا بسیارند مشهور هفت اندام است. (ازآنندراج). جارحه. (السامی) (دهار). عضو آدمی و سایرحیوانات. (ناظم الاطباء). هریک از اعضای بدن. (فرهنگ فارسی معین). هرگاه که اندام مطلق گویند اندامهاء مرکب را خواهند چون سر و گردن و دست و پای و سینه و پشت و شکم و غیر آن. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی):
تنش نقره ٔ پاک و رخ چون بهشت
برو بر نبینی یک اندام زشت.
فردوسی.
کنون هریکی از یک اندام ماه
فرستیم یک نامه نزدیک شاه.
فردوسی.
بنامه هر اندام [دختر شاه هند] را هریکی
صفت کرده بودند از او اندکی.
فردوسی.
پر از روغن گاو و جامی بزرگ
فرستاد زی فیلسوف سترگ
که این را به اندام ها در بمال
سرین و میان و بر و پشت و یال.
فردوسی.
دل بجای شاه باشد وین دگر اندامها
ساخته چون لشکر شطرنج یکدیگر فراز.
منوچهری.
ازیرا خون همی بارم ز دیده
که خون آید ز اندام بریده.
(ویس و رامین).
هر اندامش [محمد ص را] ایزد یکایک ستود
هنرهاش را بر هنر برفزود.
اسدی.
سپرز اندامی است با منفعت بسیار و خانه ٔ سوداست. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
تنک مپوش که اندامهای سیمینت
درون جامه پدید است چون گلاب از جام.
سعدی.
جوارح، اندامهای مردم که بدان کار کنند. (منتهی الارب).
- اندام اندام، عضوبعضو، پارچه پارچه:
چون سخن در نظر از لفظ تو اندام گرفت
به عدم بازرود خصم تو اندام اندام.
سوزنی.
- اندام اندام کردن، پارچه پارچه کردن. (ناظم الاطباء). تفصیل. بقطعات بریدن. جدا جدا کردن. (یادداشت مؤلف): قصب الشاه؛ جدا نمود هر استخوان گوسپند را و اندام اندام کرد. (منتهی الارب). تعضیه؛ اندام اندام کردن و جدا نمودن. (منتهی الارب). تفصیل، اندام اندام کردن قصاب گوسپند را. (منتهی الارب).
- اندام بریده، مقطوع العضو. (اصطلاحی در نجوم). (از فهرست لغات و اصطلاحات التفهیم ص قلج): برجهای اندام بریده کدامند. (التفهیم ص 319). و رجوع به بریده اندام در همین ترکیبات شود.
- اندام پس، سرین. دبر. (یادداشت مؤلف).
- اندام پیش، آلت تناسل. (ناظم الاطباء). قبل، خلاف دبر. (از منتهی الارب).
- اندام دانا، حواس خمسه ٔ ظاهر که سمع و بصر و شم و لمس و ذائقه است. (از شعوری ج 1 ص 99):
چنان بر وی اثر کرده ست سودا
که مختل شد همه اندام دانا.
میرنظمی (از شعوری).
|| انگشت سبابه. (ناظم الاطباء).
- اندامهای کارکنش، اعضاء عامله. (فرهنگ فارسی معین): چون ما چیزی بخواهیم، نخست اعتقادی بود یا دانشی یا گمانی یا تخیلی که این چیز بکارست و بکارست آن بود که چیزی نیکوست یا سودمندست مارا. آنگاه ما را سپس اعتقاد آرزو افتد و چون آرزو بنیرو شود آنگاه اندامهای کارکنش اندر جنبش افتد و آن کار بحاصل شود. (دانش نامه ٔ علایی ص 123).
- بریده اندام، مقطوعهالاعضاء. اندام بریده: حمل و ثور و اسد و حوت بریده اندام اند. (التفهیم ص 319). و رجوع به اندام بریده در همین ترکیبات شود.
- هفت اندام، هفت عضو:
هزار اختر نباشد چون یکی خور
نه هفت اندام باشد چون یکی سر.
(ویس و رامین).
قرارم شد ز هفت اندام کوهر هفت ناکرده
ز هفتم پرده رخ بنمود گویی نوبهار است این.
خاقانی.
هفت اندام زمین زنده بماند
کابهرش حبل الورید و ابهر است.
خاقانی.
نمازی نیست گرچه هفت دریا اندرون دارد
کسی اندر پرستش هست هفت اندام کسلانش.
خاقانی.
و رجوع به هفت اندام در حرف «هَ» شود. || نوعاًاعضا را گویند خواه از آدمی باشد و یا غیر آن. (ناظم الاطباء). اجزای یک آلت یا یک دستگاه: اندامهای اسطرلاب. (فرهنگ فارسی معین).جوارح. (یادداشت مؤلف). اعضا. اجزا:
من نیز مکافات شما بازنمایم
اندام شما یک بیک از هم بگشایم.
منوچهری.
اندام شما بر بلگد خرد بسایم.
منوچهری.
چو پرگاری که از هم بازدری
زهم باز اوفتد اندام دشمن.
منوچهری.
اندام تنش شکسته شد خرد
زاندیشه ٔ او بدست و پا مرد.
نظامی.
طراوت برده لعل او زبادام
یک از یک خوبتر اجزا و اندام.
نظامی.
- اندامهای اسطرلاب، اعضاء و اجزاء اصلی اسطرلاب همچون ام و صفیحه و عضاده. (فهرست لغات و اصطلاحات التفهیم ص قلج): اندامهای اسطرلاب کدامند... (التفهیم ص 285).
|| قد و قامت و هیکل و شکل بدن. (ناظم الاطباء). قد و قامت. قد و بالا. هیکل. (فرهنگ فارسی معین): ماه و ماهی را مانی ز روی و اندام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389).
شاعر آن درزیست دانا کو به اندام کریم
راست آرد کسوت مدحت بمقراض کلام.
سوزنی.
|| زیبایی. (شرفنامه ٔ منیری) (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (هفت قلزم). آراستگی. (رشیدی) (سروری). آراستگی و زیبایی. (مؤید الفضلاء). خوبی و زیبایی مجاز است و بمعنی تقطیع و موزونیت مأخوذ از این است. (آنندراج). برازندگی تن. (یادداشت مؤلف). نظام. (جهانگیری) (سروری). نظام حال. (شعوری ج 1 ورق 118) (رشیدی). با لفظ گرفتن و دزدیدن و ریختن و پیچیدن و داشتن بمعنی خوبی و زیبایی مستعمل است. (از آنندراج): حکایتی که غریب تر و مختصر باشد بازگوییم که بدین قدر کتاب دراز نگردد و از اندام بیرون نشود. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی). آن مرد قصه ٔ ضحاک تازی آن شب از برای شاه [اسکندر] بازگفت... بعینها چنانکه در شهنامه ٔ فردوسی نظم داده است... و مادر این کتاب الاقصه ٔ اسکندر... بازنمی گوییم که قصه از اندام بیرون می افتد و خوانندگان ملول می شوند. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی).
سرو را با قامت رعنا که هست
پیش اندام تو هیچ اندام نیست.
سعدی (از شرفنامه ٔ منیری).
قمریان پاس غلط کرده ٔ خود می دارند
ورنه یک سرو در این باغ به اندام تو نیست.
صائب (از آنندراج).
خدا نان دهد کو دندان، جامه دهد کو اندام.
(یادداشت مؤلف).
گیرم که فلک جامه دهد کو اندام.
(از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 118).
- اندام پیچیدن، در شعر زیر نظامی آمده و معنی آن بدرستی معلوم نیست:
چو در روز پیچیدی اندام را
گره برزدی گوش ضرغام را.
(از آنندراج).
- اندام ریختن، بنا بنوشته ٔ صاحب آنندراج اندام با لفظ ریختن به معنی خوبی و زیبایی مستعمل است. در بیت زیر که وی از زلالی نقل کرده معنی روشنی بنظر نمی رسد:
هوای رقصشان اندام می ریخت
چو برگ گل سر از بادام می ریخت.
- بااندام، کار بانظام. (از انجمن آرا) (از آنندراج).
- به اندام، پیوسته و ساخته. (فرهنگ اسدی از یادداشت مؤلف). متناسب. متناسب الاعضاء. موزون. بنظام. بطور شایسته. چنانکه باید:
گیهان بعدل خواجه ٔ عدنانی
عدن است و کارهاست به انداما.
رودکی.
همه کار او را به اندام کرد
پسش خان گشتاسبی نام کرد.
دقیقی.
چنین گفت آنگه کمان را بدست
بمالد گشاید به اندام شست
نباید زدن تیر جز بر سرون
که از سینه پیکانش آید برون.
فردوسی.
به اندام کالوشه ای برنهاد
وزان رنج مهمان همی کرد یاد.
فردوسی.
مادرش بجسته سرش از تن بگسسته
نیکو و به اندام جراحتش ببسته.
منوچهری.
مهره های عجز سه است، لگن سخت به اندام درهم نشسته است و استوار پیوسته. (ذخیره ٔ خورازمشاهی).
هربیت که چون تیر به اندام زمن رفت
در وقت زند بر دل بدخواه تو پیکان.
مسعودسعد.
سوزنیم مرد به اندام...
شاعر پخته سخن خام...
سوزنی.
هرکو نه به اندام کند بندگی تو
آرند بدان سر سه طلاقی به شش اندام.
جمال الدین عبدالرزاق (از انجمن آرا).
دین روشن ایام است ازو دولت نکونام است ازو
ملکت به اندام است از او ملت بسامان نیز هم.
خاقانی.
کار به اندام،کاری بنظام و راست. (اوبهی).
- بی اندام، ناآراسته و نامتناسب و بدشکل. (ناظم الاطباء). بی تناسب و ناهموار:
هرچه هست از قامت ناساز بی اندام ماست
ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست.
حافظ (از انجمن آرا).
- بی اندامی، عدم تناسب. زشتی:
از خوک بباغ در چه افزاید
جز زشتی و خامی و بی اندامی.
ناصرخسرو.
- تمام اندام، بااندام. (یادداشت مؤلف). غدفن. میل. عراهل، اسب تمام اندام. (منتهی الارب).
|| ادب. (رشیدی). ادب و آداب و قاعده و روش. (برهان قاطع). آداب و قاعده و وضع و اسلوب. (آنندراج). ادب و روش. (جهانگیری). آداب و قاعده و روش. (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). || تعلیم و تربیت. (ناظم الاطباء). || فضای خانه. (جهانگیری) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). عرصه. (ناظم الاطباء). || آلت رجولیت. نره. شرم مرد. احلیل. (فرهنگ فارسی معین). آلت رجل و فرج نسوان. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 118 الف). کنایه از شرم مرد یا زن. فرج. عورت. در زبان ادب کنایه از شرم. (از یادداشتهای مؤلف): حائص، ناقه ای که نر بر وی گشنی نتواند کرد از تنگی اندامش. (السامی فی الاسامی). یاد کن مریم... را که اندام خود از فساد و زنا نگاهداشت. (تفسیر ابوالفتوح رازی). و این (فرج) کنایت است از اندام مرد و زن. (تفسیر ابوالفتوح رازی). حائص، کصاحب، ناقه که فحل بدو گشنی نتواند کرد از تنگی اندامش. (منتهی الارب).
- اندام شرم، آلت تناسل. (ناظم الاطباء). فرج. (یادداشت مؤلف): عوره؛ اندام شرم مردم. (منتهی الارب).
- اندام نهانی، آلت تناسل. (ناظم الاطباء): امراق، اندام نهانی آشکارا کردن. (منتهی الارب).
- اندام نهانی زن، سرمه دان عاجی. خوشگاه. نون موسی. هاون. دریا.شلفیه. کاف ران. چشم سوزن. بادام توأم. میان پا. میان پاچه. میان ران. مشک چرمی. (از مجموعه مترادفات ص 52) (از آنندراج).
- بسته اندام، رتقاء. (السامی).
|| و به معنی سینه ٔ لطیف و نازک زیبا، سیمرنگ، حریر، یاسمین، زخم آزمای از صفات و تشبیهات اوست. (آنندراج). || راست و درست و متناسب و خوشگل و مرتب و آراسته و منظم و نیک و زیبا. (ناظم الاطباء). زیبا. (برهان قاطع) (هفت قلزم). هرکاری را گویند که آراسته بانظام و اصول بود. (از برهان قاطع) (هفت قلزم). کاری که بنظام آید. (مؤید الفضلاء). کاری پیوسته و ساخته. (فرهنگ اسدی چ دبیرسیاقی ص 131).

اندام. [اِ] (ع مص) پشیمانی دادن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پشیمان گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد).

فرهنگ فارسی هوشیار

بلندی

(صفت) علو بالایی مقابل پستی کوتاهی، ارتفاع، درازی طول، بزرگی عظمت، (اسم) قله (کوه)، نجد مقابل غور، اوج و ذروه. یا بلندی طاق. خیز (در ساختمان) .

فرهنگ معین

بلندی

(ص نسب.) علو، بالایی. مق. پستی، کوتاهی، ارتفاع، درازی، طول، بزرگی، عظمت، (اِ.) قله (کوه)، نجد. مق. غور، اوج، ذروه. [خوانش: (~.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

بلندی

ارتفاع، اوج، علو، رفعت، سربالایی، فراز، قدر،
(متضاد) پستی، حضیض، سفل، کوتاهی، رسایی، شدت، طول، درازی، ارزش، اعتبار، طولانی بودن

فارسی به عربی

بلندی

ارتفاع، اعلاء، مصعد، منوال

فارسی به ایتالیایی

بلندی

altezza

فارسی به آلمانی

بلندی

Aufzug (m), Hoehe, Höhe (f), Höhenlage (f), Die ho.he [noun]

معادل ابجد

بلندی اندام

192

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری